چند پارتی جونگوون p۶
دستیار رییس از اتاق تمرین خارج شد و جلوی در اتاق وایساد ، منم به دنبالش از اتاق خارج شدم
× بله بفرمایین
دستیار : میدونی که ما از رابطت با پارک ا/ت خبر داریم ولی رییس کمپانی خواسته که هر چه سریعتر از خانم پارک جدا بشی ( نکته : کمپانی از رابطه جونگوون با ا/ت ) خبر داشت و باهاش هیچ مشکلی نداشت ولی الان به دلایل نامعلومی گفت که جدا بشن ولی میدونین دیگه هر چقدر هم کمپانی هیچ مشکلی با رابطه شون نداشته باشه ولی آخرش بازم از هم جداشون میکنه )
× چی گفتید
دستیار : همین که گفتم
× اما اما .......
دستیار : اما و ولی نداره ، اگه نمیخوای و ازش جدا نمیشی مجبور میشیم از راه های خیلی بدتر جداتون کنیم
× سکوت .......
دستیار : خودت میدونی که ما بخاطر خودت میگیم ، خب حالا چی میگی ؟ ( آره جون خودت تو گفتی و ما هم باور کردیم دیدیم چقدر بخاطر خودشون میگی 🤬 )
× سکوت .......
دستیار : ما داریم سعی میکنیم خیلی آروم و بدون اینکه بهتون صدمه ای بزنیم جدا تون میکنیم اگه با حرف قادر نیستی جدا شی مجبور میشیم از راه های دیگه ای جدا تون کنیم ، تو که اینو نمیخوای مگه نه ....... اگه اون دختر رو دوست داری پس بهتره سریعتر تا اتفاقی نیوفتاده ازش جدا شی ( مثلا داره تهدیدش میکنه و منظورش از اتفاقی و صدمه اینکه اگه جدا نشین به ا/ت صدمه میزنیم تا اینجوری جدا شین )
× باشه
دستیار : آفرین پسره خوب ، تا فردا وقت داری ازش جدا شی باشه ؟
× ( سرشو به نشانه « باشه » تکون تکون میده )
• دستیار میره و جونگوون هم خیلی ناراحت و پکر میره داخل اتاق تمرین
ادامه ویو جونگوون :
نیکی : هیونگ چی شد ؟ چی گفت ؟
× هیچی ( با ناراحتی )
سونو : چی شده چرا ناراحتی ؟ ....... اگه چیزی شده بگو چون خیلی خیلی ناراحت بنظر میای
× نه چیزی نیست فقط خستم ( با ناراحتی )
× بچه ها میشه من زودتر برم خونه ؟ ( با ناراحتی بیشتر )
جیک : حتما ، اصلا باید بری امروز خیلی سخت کار کردی برو راحت استراحت کن
بقیه اعضا : آره برو سریع برو خونه و کمی استراحت کن
× خیلی ممنون
توی فکر بودم و خیلی خیلی ناراحت بودم ، بعد اینکه لباسام رو عوض کردم ، کیفم رو برداشتم و داشتم از اعضا خداحافظی می کردم تا برم که
سونو : وایسا
× بله
سونو : جونگی گوشیت رو فراموش کردی ( در حال دادن گوشی به جونگوون )
× آ راستی میگی ....... ممنون
اونقدر ناراحت بودم که گوشیم رو هم فراموش کردم
سونو : به ا/ت سلام برسون
× سکوت همراه بغض ....... ( سرشون به نشانه « باشه » تکون تکون داد )
• ( نکته : اعضا راجب رابطه جونگوون با ا/ت میدونن و حتی با ا/ت دوست های صمیمی هستن )
× باشــــه ( با ناراحتی و بغض کم )
× خداحافظ ، خسته نباشید ( به اعضا )
همه اعضا : تو هم همینطور جونگوونی 😊 ( با لبخند )
بعد از اینکه از کارکنان دیگه خداحافظی کردم طبقه پایین رفتم و سوار ماشینم شدم
توی راه .......
در حال رانندگی بودم اما بغضم نمی گذاشت درست رانندگی کنم برای همین یک گوشه وایسادم
• جونگوون سرش رو گذاشت روی فرمون ماشین که یک دفعه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن
× وای خدااااا هق هق هق
× من هق بهش قول هق داده بودم که هق هق هیچوقت هق از هم جدا نشیم هق هق
× اصلا هق چطوری بهش هق بگم کـــــه هق ....... ( گریه )
بعد از مدتی .......
بلاخره به خودم اومدم و سعی کردم خودمو آروم کنم
× فقط بخاطر اینکه هق ا/ت صدمه نبینه هق مجبورم اینکار رو انجام بدم هق
سریع اشک هامو پاک کردم و ماشین رو روشن کردم و به رانندگیم ادامه دادم
× برم کافه دنبال ا/ت هق
مدتی بعد نزدیک های کافه .......
ماشین رو تو خیابون پارک کردم و داشتم می رفتم به سمت کافه ای که ا/ت توش کار میکنه که یک دفعه ا/ت رو به همراه یک پسر توی پارک دیدم ، یکم بیشتر که دقت کردم دیدم همون یاروی دیروزی هست برای همین با عصبانیت به سمت شون رفتم
× اینجا چه خبره ؟
و تا میخواستم حرفی دیگه ای بزنم که ا/ت سریع دستم رو گرفت و با خودش به سمت ماشین برد
بعد از اینکه سوار ماشین شدیم .......
خیلی خیلی عصبانی بودم ولی سعی می کردم خونسردیم رو حفظ کنم ، نمیخواستم بیشتر از این ا/ت اذیت بشه برای همین فقط سکوت کردم و به رانندگیم ادامه داد
بعد از رانندگی در خانه .......
+ عزیزم من میرم لباسم رو عوض کنم الان میام
× سکوت .......
• ا/ت میره تا لباسش رو عوض کنه
× وای من چطوری بهش بگم جدا شیم ( با کمی بغض ) ( توی ذهنش )
× به خودت بیا جونگوون بخاطر ا/ت هم که شده باید این کار رو بکنی مجبوری ( توی ذهنش )
تمام جرعتمو جمع کردم و منتظرم ا/ت موندم .
پارت بعد رو با ۸ تا لایک میزارم 🥰❤️✨
× بله بفرمایین
دستیار : میدونی که ما از رابطت با پارک ا/ت خبر داریم ولی رییس کمپانی خواسته که هر چه سریعتر از خانم پارک جدا بشی ( نکته : کمپانی از رابطه جونگوون با ا/ت ) خبر داشت و باهاش هیچ مشکلی نداشت ولی الان به دلایل نامعلومی گفت که جدا بشن ولی میدونین دیگه هر چقدر هم کمپانی هیچ مشکلی با رابطه شون نداشته باشه ولی آخرش بازم از هم جداشون میکنه )
× چی گفتید
دستیار : همین که گفتم
× اما اما .......
دستیار : اما و ولی نداره ، اگه نمیخوای و ازش جدا نمیشی مجبور میشیم از راه های خیلی بدتر جداتون کنیم
× سکوت .......
دستیار : خودت میدونی که ما بخاطر خودت میگیم ، خب حالا چی میگی ؟ ( آره جون خودت تو گفتی و ما هم باور کردیم دیدیم چقدر بخاطر خودشون میگی 🤬 )
× سکوت .......
دستیار : ما داریم سعی میکنیم خیلی آروم و بدون اینکه بهتون صدمه ای بزنیم جدا تون میکنیم اگه با حرف قادر نیستی جدا شی مجبور میشیم از راه های دیگه ای جدا تون کنیم ، تو که اینو نمیخوای مگه نه ....... اگه اون دختر رو دوست داری پس بهتره سریعتر تا اتفاقی نیوفتاده ازش جدا شی ( مثلا داره تهدیدش میکنه و منظورش از اتفاقی و صدمه اینکه اگه جدا نشین به ا/ت صدمه میزنیم تا اینجوری جدا شین )
× باشه
دستیار : آفرین پسره خوب ، تا فردا وقت داری ازش جدا شی باشه ؟
× ( سرشو به نشانه « باشه » تکون تکون میده )
• دستیار میره و جونگوون هم خیلی ناراحت و پکر میره داخل اتاق تمرین
ادامه ویو جونگوون :
نیکی : هیونگ چی شد ؟ چی گفت ؟
× هیچی ( با ناراحتی )
سونو : چی شده چرا ناراحتی ؟ ....... اگه چیزی شده بگو چون خیلی خیلی ناراحت بنظر میای
× نه چیزی نیست فقط خستم ( با ناراحتی )
× بچه ها میشه من زودتر برم خونه ؟ ( با ناراحتی بیشتر )
جیک : حتما ، اصلا باید بری امروز خیلی سخت کار کردی برو راحت استراحت کن
بقیه اعضا : آره برو سریع برو خونه و کمی استراحت کن
× خیلی ممنون
توی فکر بودم و خیلی خیلی ناراحت بودم ، بعد اینکه لباسام رو عوض کردم ، کیفم رو برداشتم و داشتم از اعضا خداحافظی می کردم تا برم که
سونو : وایسا
× بله
سونو : جونگی گوشیت رو فراموش کردی ( در حال دادن گوشی به جونگوون )
× آ راستی میگی ....... ممنون
اونقدر ناراحت بودم که گوشیم رو هم فراموش کردم
سونو : به ا/ت سلام برسون
× سکوت همراه بغض ....... ( سرشون به نشانه « باشه » تکون تکون داد )
• ( نکته : اعضا راجب رابطه جونگوون با ا/ت میدونن و حتی با ا/ت دوست های صمیمی هستن )
× باشــــه ( با ناراحتی و بغض کم )
× خداحافظ ، خسته نباشید ( به اعضا )
همه اعضا : تو هم همینطور جونگوونی 😊 ( با لبخند )
بعد از اینکه از کارکنان دیگه خداحافظی کردم طبقه پایین رفتم و سوار ماشینم شدم
توی راه .......
در حال رانندگی بودم اما بغضم نمی گذاشت درست رانندگی کنم برای همین یک گوشه وایسادم
• جونگوون سرش رو گذاشت روی فرمون ماشین که یک دفعه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن
× وای خدااااا هق هق هق
× من هق بهش قول هق داده بودم که هق هق هیچوقت هق از هم جدا نشیم هق هق
× اصلا هق چطوری بهش هق بگم کـــــه هق ....... ( گریه )
بعد از مدتی .......
بلاخره به خودم اومدم و سعی کردم خودمو آروم کنم
× فقط بخاطر اینکه هق ا/ت صدمه نبینه هق مجبورم اینکار رو انجام بدم هق
سریع اشک هامو پاک کردم و ماشین رو روشن کردم و به رانندگیم ادامه دادم
× برم کافه دنبال ا/ت هق
مدتی بعد نزدیک های کافه .......
ماشین رو تو خیابون پارک کردم و داشتم می رفتم به سمت کافه ای که ا/ت توش کار میکنه که یک دفعه ا/ت رو به همراه یک پسر توی پارک دیدم ، یکم بیشتر که دقت کردم دیدم همون یاروی دیروزی هست برای همین با عصبانیت به سمت شون رفتم
× اینجا چه خبره ؟
و تا میخواستم حرفی دیگه ای بزنم که ا/ت سریع دستم رو گرفت و با خودش به سمت ماشین برد
بعد از اینکه سوار ماشین شدیم .......
خیلی خیلی عصبانی بودم ولی سعی می کردم خونسردیم رو حفظ کنم ، نمیخواستم بیشتر از این ا/ت اذیت بشه برای همین فقط سکوت کردم و به رانندگیم ادامه داد
بعد از رانندگی در خانه .......
+ عزیزم من میرم لباسم رو عوض کنم الان میام
× سکوت .......
• ا/ت میره تا لباسش رو عوض کنه
× وای من چطوری بهش بگم جدا شیم ( با کمی بغض ) ( توی ذهنش )
× به خودت بیا جونگوون بخاطر ا/ت هم که شده باید این کار رو بکنی مجبوری ( توی ذهنش )
تمام جرعتمو جمع کردم و منتظرم ا/ت موندم .
پارت بعد رو با ۸ تا لایک میزارم 🥰❤️✨
- ۱۴.۸k
- ۰۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط